به خاطر دو چیز بسیار شکرگذارم: اول اینکه در کره شمالی متولد شدم و دوم اینکه از کره شمالی فرار کردم.
زمانی که از کره شمالی فرار میکردم رؤیای آزادی در سر نداشتم، حتی نمیدانستم آزادی به چه معناست. تمام آنچه میدانستم این بود که اگر خانوادهام آنجا بمانند احتمالاً از قحطی، گرسنگی، بیماری و شرایط غیرانسانی اردوگاه کار اجباری خواهند مرد. گرسنگی غیرقابل تحمل شده بود، بهقدری که من حاضر بودم به خاطر یک کاسه برنج زندگیام را به خطر بیندازم. ولی هدف از سفرمان چیزی بیشتر از نجات و بقا بود.